پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد . -- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید . -- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده -- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره -- زن مثل پیژامه میمونه تا وقتی که باهاش راحتی باید نگهش داری -- زن مثل ……………
پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه … پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت : خدا به دادم برسه این عزیزترین لباس مادرته . حالا چه قلطی بکنم ؟ حتما منو میکشه !!